تقي بلشويک

عليرضا ابن قاسم
alireza_ebnghasem@yahoo.com

داخل کوچه کفتر بازا تقی نیم رس حسابی رفته بود تو نخ کفترای حسن سیمرغ که یه جایی آمده بودن روی شیروانی حاج ماشاالله همسایشون نشسته بودن.تقی بد جوری عاشق اون یه جفت طاووسی های حسن شده بود.خیلی دلش می خواست اونارو با دوبال قهوه ای هاش تاخت بزنه.اما حسن زیر بار نمی رفت .اخه نمی شدبعد از این همه سال با پراندن این همه کفتر از دوبالی و کله ای وزاغ گرفته تا یهودی و دم سفید تو کف یه جفت طاووسی بمونه.
غروبا تقی می امد دم قهوه خانه حسین چرتی.اونجا شده بود پاتوقش.چند وقتی بود که تو عوالم دیگه ای سیر می کرد.یه روز کریم اق سید هاشم شوفر نایب مجید زاده که با ولگای سورمه ای رنگ تو خط بندر کار می کرد امد و نشست پهلوش.گفت:دو تا مسافر انتیک به پستم خورده مال این طرفا نیستن یه سری سوالات کردند که راستش نمی دانستم چی بگم .گفتم یکی را می شناسم که از جینگ و ماجینگ خیلی ها با خبره .دهنشم قرص قرصه.تقی به همراه کریم به راه افتاد.کنار سی باقر خرابه جلوی هشتی خانهء کلب اق کوچک دو نفر مشغول گپ زدن بودن نزدیک که شدن تقی نیکلای کوپچنکو دوست دوران کودکیش رو شناخت.خیلی سال پیش توی بندر وقتی که پدر تقی به عنوان مانور چی ایستگاه راه اهن خدمت می کردخانواده ای در مجاورت ساختمان اصلی راه اهن زندگی می کردند که زیاد با اهالی اون اطراف بر نمی خوردند.با تنها کسانی که مراوده داشتن خانواده اوستا مرضا بود.پدر نیکلای ارشاویر کوپچنکو دوران تبعیدش رامی گذراند.تقی می دانست که نیکلای با این سر و وضع او را نخواهد شناخت.نیکلای کریم را کناری کشید و گفت ازش بپرس فهیم را کجا می تونیم پیدا کنیم. از حرکات و سکنات نیکلای پیدا بود که تقی را به خاطر نیاورده است. با شنیدن نام فهیم برای تقی خیلی چیزا دوباره زنده شد. مثه کسی که چشاش سیا تاریکی کنه نشست و برای لحظه ای دست به شقیقه هاش گذاشت.دوستی او با رفیق فهیم بر می گشت به اون سالی که مصلی رو مدرسه کرده بودن عجب الم شنگه ای به پا شده بود.یک روز یه عده ریختن تمام اسباب اثاثیه های اونجارو به یغما بردن.یکی دو افتاب از ظهر نگذشته بود که تقی هم مثل خیلی از جماعت یه سری از وسایل رو انداخته بود رو کولش و می برد به طرف خانه تازه رسیده بود پشت خانه وقفی که رفیق فهیم خورده بود به پستش .دوتا صندلی لهستانی لوکس چوب گردویی رو تقی نفس نفس زنان حمل می کرد که فهیم دستی به پشتش زد و گفت:خسته نباشی آتقی.عرق سردی بر پیشانی تفی نشسته بود.به دیوار خانهء صفوی ها تکیه داده بود گفت که یه دفعه ای شد لا مصب نمی دونم چی شد که چشام و گرفت.از اون به بعد گاه گداری که همدیگرو تو کوچه پس کوچه می دیدند وای می ایستادن و تقی سفرهء دلش رو برای فهیم باز می کرد . یه بار هم سی چهل تا کفتر سفید براش برده بود.می گفت می خوادصبح روز میتینگ همه رو هوا کنن .کنار درخت توت روبروی تکیه باقر پاسبان ایستاده بود و زاغ سیاه خانه حاج عبدالعلی رنگرز را چوب می زد.اخر چو افتاده بود که پسر حاجی مصدقیه برای همین هم افتاده بودن دنبالش.البته باقر زیاد هم مته به خشخاش نمی گذاشت.چراکه خودش دربنویی بودکه خیلی مسایل را زیر سبیلی رد می کرد.تقی بلشویک اون روزا حالا شده بود یه مفنگی زهوار در رفته که حالانون یه سری مراوده های گذشته اش را تو اون سالها می خورد.به کریم گفت اینارو بیار سر محله.پهلوون حاج اصغر توپچی می خواد علم بگیره تو شلوغ پلوغی سر گذر که همه سرشون بنده می برمشون پیش فهیم.توی همین حیص و بیص یک دسته امنیه از طرف بالا کوچه ریختند تو مححل .صدای تیر کفترای حسن سیمرغ را پراند.تقی دنبال یه جفت طاووسی های حسن حالش دگرگون شد .لبخند زده با خودش گفت :ناز شصتت حسن همین ام که پریدنشان رو ببینم کیفور می شم.چشاش همین طور دنبال کفترا می رفت که توکه پا خورد پهن شد روی سنگفرشهای جلوی خانهءحاج ماشاالله.......
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31024< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي